داستانهای واقعی از بطن جامعه

by صحابه سوال کننده و دونیم شونده

پرده یکم:

پنج و بیست و شش دقیقه صبح بود. اتوبوس مورد نظر نیامد. قیافه های خسته و خواب آلود مردمی که به ترتیب از روی نیمکت ایستگاه سقف دار اتوبوس بلند می شدند و جدول زمان بندی را نگاه می انداختند. اتوبوس بعدی ساعت شش می آمد و می شد از نگرانی چهره ها حدس زد که خیلی ها دیرشان شده بود. ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه اتوبوس دیر کرده آمد اما با سرعت بسیار زیاد رد شد و توقف نکرد! فریاد فحش از بیشتر منتظران برخاست که کمترینش حرامزاده بود! جوانی که لباس زیبایی پوشیده بود با پای راست محکم به نیمکت فلزی ایستگاه لگد زد و طبق انتظار پای خودش لنگ شد!

پرده دوم:

ماشینی زیگ زاگ وار با سرعت در یک بولوار حرکت می کرد. راننده ماشین پسری بود که قرار بود دوست دخترش و دو تن از دوستانش را به جشن فارغ التحصیلی دختر برساند. ماشین با ترمزی سخت اما قابل کنترل ایستاد. ترافیکی عجیب خیابان را بسته بود که در آن قسمت و به این شدت سابقه نداشت. دختر که قبل از دیدن ترافیک هم دلشوره داشت شروع به غرغر کرد. عصبانیت را می شد از چهره پسر خواند. قول می داد که منطقه را بلد است و اولین کوچه که بپیچد می تواند از این ترافیک رها شود. اما با بدشانسی اولین کوچه هم توسط یک کامیون حمل مواد غذایی مسدود شده بود. راننده پیاده شد و شروع به داد و فریاد کرد و کارگران آن کامیون هم با بی توجهی و اعلام اینکه کارشان فقط پنج دقیقه طول می کشد با او برخورد کردند. راننده به سمت ماشین برگشت که بنشیند. در ماشین را باز کرد و سپس در ماشین را محکم بست و با شتاب به قصد گلاویز شدن به سمت کارگران کامیون مواد غذایی راه افتاد!

پرده سوم:

مهمانی خیلی شلوغ بود و دختر دست دوست پسرش را ول نمی کرد اما سرش همه طرف می چرخید و همه را برانداز می کرد. از چشمهایش معلوم بود که خیلی مست است و موقع حرف زدن با پسر با کف دست روی سینه اش می کشید. چند آهنگ پشت سر هم دست پسر را گرفت و به زور او را برای رقص به میان مجلس برد اما بالاخره پسر خسته شد و او را پیش خودش نگاه داشت در حالی که دستهایش را از پشت روی سینه و شکم او انداخت بود و سر او را می بوسید. از صورت دختر معلوم بود که او از این وضع راضی نیست و با تقلا خودش را از دست پسر رها کرد و همان گوشه ایستاد. چیزی آرام گفت که پسر کمرش را به سمتش خم کرد تا بهتر بشنود و سپس به سمت بار مهمانی رفت تا مشروب بیاورد. دختر در جایی که ایستاده بود، شروع به رقص کرد و خیلی زود با دو نفر که با هم می رقصیدند قاطی شد. پسر با لیوان های پلاستیکی مشروب بازگشت، آنها را روی زمین انداخت و اولین مشت را به پشت سر یکی از کسانی که از پشت به دوست دخترش چسبیده بود و گوش او را می بوسید زد.
پشت پرده:

تمام این داستان ها واقعی بود و نه در ایران بلکه در یکی از مرفه ترین کشورها، در مرفه ترین شهر و در یکی از مرفه ترین محله ها اتفاق افتاده بود. در کشوری که حقوق کارگر ساده حداقل از چهار هزار دلار شروع می شود و در آن سمت قیمت مرغ چیزی حدود پنج تا هفت دلار است. کشوری که ماشین تعرفه گمرکی دویست درصدی ندارد و الکل و شادی و رقص و کلاب و کلا همه چیز جز مواد مخدر آزاد است. کشوری که بدترین ترافیکش در مقابل ترافیک همت مانند کرم خاکی در مقابل مار پیتون است. نه صف بنزین دارند، نه صف مرغ. هم حمل نقل عمومی عالی دارند و هم خدمات اجتماعی شاخص در سطح جهانی. چه بگویم که اصلا قابل قیاس نیست در هر زمینه ای! محیطی از هر نظر آرام و بدون فشار در مقابل محیط پراسترس و غیرقابل پیش بینی ایران!

از دوستی ایرانی شنیدم که چند وقت پیش بر طبق مد روز باز هم از ایرانی ها بد می گفت که آی مردم ما عصبی اند، وای مردم پرخاشگرند، مردهای ما به این صورتند و زنان ما به آن صورت و فریاد که چه نشستید که ایرانی ویروسی بدخیم برای بشریت است! یاد این داستانها و صدها داستان دیگر افتادم که با چشم خودم دیدم و لمس کردم. واقعا اگر همین مردم به ظاهر آرام خارجی را در همان وضعیت مردم ما قرار دهید، چه واکنشی نسبت به بقیه افراد جامعه خواهند داشت؟

حال عده ای دیگر داد می زنند: آری به پا خواهند خاست و در مقابل ظلم انقلاب خواهند کرد! ایرانی ترسوست. ما نه. اما بقیه ایرانی ها ترسو اند!

اما اگر بیش از دوازده هزار نفرشون طبق آمار رسمی اعدام شوند و هزاران نفر دیگر هم مخفیانه کشته شوند یا به زندان بروند یا تبعید شوند؛ اگر به زندانی ها در زندان با شیشه نوشابه تجاوز شود و خانواده ها به گروگان گرفته شوند، زنان باکره قبل از اعدام مجبور به همخوابگی با شکنجه گرانشان شوند و هزاران جنایت دیگر و بافت مذهبی جامعه و دیگرهای دیگر؛ من مطمئن نیستم که همچین اتفاقی به همین سادگی که خیال می کنند بیافتد یا اگر هم اتفاقی بیافتد به همان ترتیبی خواهد بود که ایرانی به هر حال انجام خواهد داد.

ایرانی اگر چیزی از نمونه خارجی(و در اینجا منظور غربی ست) بیشتر نداشته باشد، کمتر ندارد.

زنده باد هموطنم
به امید هموطنانی متحد برای ایرانی آزاد و آباد